جادوی زمین

ساخت وبلاگ

امکانات وب

شام اول جوجه ای نازک بدنسر ز تخم آورد برون در انجمنگفته اند فرخنده این مولود بادنام او با یاد او موعود بادباشدا تا در پی همنام خودبر سر ما گسترد آرام خودرفت ایامی چو بر نوزاد دهرچشم و گوشش تیز و نو گردیده پرنام خود بشنیده در شام دعاگفت مادر از چه دارندم نداکیست این دیوی که شد همتای مناو نمیرد جز به سعی و رای منکیست او سقف سمایش کرده سنگبارش رحمت به خاکش کرده ننگبایدم تا بهر همنوعان خوددر نبرد آیم به جسم و جان خودگفت نه ای غنچه ی باغ امیدتو به نامی میدهی او را نویدهست یکی موعود به دور روزگارزو براید جمله دیوان را دمارتیز پرواز است و هم گسترده بالهست این برکه به پرهایش چو خالحال دیگر در برم آرام گیرلقمه از منقار من در کام گیررفت ایام و بشد شام چهلاردکان در سوز و سازی و بحلمادر موعود کوچک پر ز دردپر پریشان بوده و چنگال سردمی خورانیدش، ولی خود ناشتاشد بدینسان رسم و آئین قضاآخرین لقمه بدادش در دهاناوفتاد و شد برون از تن روانبعد مادر با دلی پر خشم و کینرفت تا دیوی کشد یا خود دفیناین داستان ادامه دارد جادوی زمین...ادامه مطلب
ما را در سایت جادوی زمین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zparspc بازدید : 91 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 12:13

قصه از آنجا آغاز شد که دیوی در برکه مرغابیها ظاهر شد. این دیو با دم خود اجازه بارش را به ابرها نمی دهد و آنها را از برکه دور می سازد‌. با خشکسالی حال مرغابیان رو به وخامت می گذارد و شروع به ناله و زاری به درگاه خدا می نمایند و دیو را لعن و نفرین می کنند. پیرشان می گوید بر دیو سیاه هیچ نفرین و آهی نمی گیرد. حریف این دیو شه مرغی به نام موعود است. برایش چله نگهدارید و صدایش بزنید. در شب اول از چله یک جوجه مرغابی سر از تخم بیرون میاورد. مرغابیها به خاطر این اتفاق نام او را موعود می گذارند. جوجه در شبهای دیگر وقتی قدری بزرگ می شود. نام خود را در دعا و نجوای مرغابیان می شنود. به مادرش می گویند از من کمک می خواهند؟ مادرش آرامش می کند و می گوید تو آن موعود نیستی. در شب چهلم مادرش را از دست می دهد و برای انتقام به سوی دیو میرود تا بکشد یا کشته شود و حالا ادامه ماجرا:خانه ی دیو است اندر قعر چاهتا رسید دودی از آن بگرفته راهناگهان غولی تنومند و سیاهبا دو چشم آشنا کردش نگاهگاه مادر گه پدر گه پیر بودبینوا مسکین و گاهی میر بودکل برکه می نمود از سر به پادیو برکه کی از او باشد جدازیر پای دیوشان موعود بودپر و بالش زخم و خون آلود بوددیده چون افکند بر چشمان پاکدیده اش در دیده دید اندوهناکای ز ما هم دیو و هم موعود زادامر یزدان نیست جز بر عدل و دادتا ز جانی دیو نخوت بردمیدآه ظلمنا به انفسنا کشیداز ستم گم گشته ایم از راه راستوای بر ما نوبت خسران ماستای ز تو یا ربنا، یا ربنارحم کن بر حال ما اغفرلنابا فروغت روز ما کی دیر شدای بسا خود کرده ها تدبیر شدراز مرگ دیومان جادوی توستخال لبها و خم ابروی توستیاد آن روزی که شد روز الستدل به روی غیر تو باید ببست جادوی زمین...ادامه مطلب
ما را در سایت جادوی زمین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zparspc بازدید : 94 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 12:13

آن یکی بود و یکی دیگر نبودجوجه درنایی بر مادر غنودتا دو چشمش باز شد بر روزگارمادرش را دیده بود اندر کنارسوز پائیز می دمید از نای بادساز حرکت می نواخت سرنای باد⁷مادرش خواند بهر او آواز ترکهنه آوازی ز تازه تازه ترروز اول تا ز تخم آورد سرمیشنیدش زو از آن گردیده برزمزمه میکرد با مادر پسرخوش نوایی را دگر باره دگرگفت مادر ای توام شیرین جانای ز تو روشن چراغ دیدگانصبح چون برخاست گوی زرفشانگاه پر بگشودن آید بی گمانگفت مادر ترس بسیار است مراگر شود خالی به ناگه زیر پاگفت جانا آنکه آوردست تو راخواست اینگونه به امر من یشاکرد مسخر بهر تو موج هوااو کشیده آسمانت زیر پاچون بلندت کرد پستی را مجوکم نما از خاک زین پس گفتگوبر بلندی برد او را صبحدمترس می کاهید جانش دم به دمچنگه زد با چنگ خود بر روی پاهر چه کرد مادر نشد از او جداگفت مادر این ستم بر من مداردرگذر از من به خاکم واگذارمادرش مستاصل از این قیل و قالگفت وقت رفتن است و کوچ سالبرگشا زود جان مادر پر و بالورنه سرمایت کند آشفته حالاو همی می گفت و گوش آن پسراز یکی در میشد، آن دیگر بدراشک و آه و ناله و فریاد بودهر حدیث و منطقی بر باد بوداین داستان ادامه دارد جادوی زمین...ادامه مطلب
ما را در سایت جادوی زمین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zparspc بازدید : 86 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 12:13