قصه از آنجا آغاز شد که دیوی در برکه مرغابیها ظاهر شد. این دیو با دم خود اجازه بارش را به ابرها نمی دهد و آنها را از برکه دور می سازد. با خشکسالی حال مرغابیان رو به وخامت می گذارد و شروع به ناله و زاری به درگاه خدا می نمایند و دیو را لعن و نفرین می کنند. پیرشان می گوید بر دیو سیاه هیچ نفرین و آهی نمی گیرد. حریف این دیو شه مرغی به نام
موعود است. برایش چله نگهدارید و صدایش بزنید. در شب اول از چله یک جوجه مرغابی سر از تخم بیرون میاورد. مرغابیها به خاطر این اتفاق نام او را موعود می گذارند. جوجه در شبهای دیگر وقتی قدری بزرگ می شود. نام خود را در دعا و نجوای مرغابیان می شنود. به مادرش می گویند از من کمک می خواهند؟ مادرش آرامش می کند و می گوید تو آن موعود نیستی. در شب چهلم مادرش را از دست می دهد و برای انتقام به سوی دیو میرود تا بکشد یا کشته شود و حالا ادامه ماجرا:خانه ی دیو است اندر قعر چاهتا رسید دودی از آن بگرفته راهناگهان غولی تنومند و سیاهبا دو چشم آشنا کردش نگاهگاه مادر گه پدر گه پیر بودبینوا مسکین و گاهی میر بودکل برکه می نمود از سر به پادیو برکه کی از او باشد جدازیر پای دیوشان موعود بودپر و بالش زخم و خون آلود بوددیده چون افکند بر چشمان پاکدیده اش در دیده دید اندوهناکای ز ما هم دیو و هم موعود زادامر یزدان نیست جز بر عدل و دادتا ز جانی دیو نخوت بردمیدآه ظلمنا به انفسنا کشیداز ستم گم گشته ایم از راه راستوای بر ما نوبت خسران ماستای ز تو یا ربنا، یا ربنارحم کن بر حال ما اغفرلنابا فروغت روز ما کی دیر شدای بسا خود کرده ها تدبیر شدراز مرگ دیومان جادوی توستخال لبها و خم ابروی توستیاد آن روزی که شد روز الستدل به روی غیر تو باید ببست جادوی زمین...
ادامه مطلبما را در سایت جادوی زمین دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : zparspc بازدید : 94 تاريخ : جمعه 25 آذر 1401 ساعت: 12:13